اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

تو و سلولهایم...

بودنت چنان عمیق بود که تک تک سلولهای بدنم نیز نبودنت را فریاد می زنند...بعضیهاشون مردن و سلولهای نو جاشونو گرفتن شاید واسه همینه که تورو نمیشناسن و بهونه نمی گیرن ولی خب میگی بااونایی که هنوز زندن چکار کنم؟ بعضی هاشون بی آزارن، بودنشون حداقل بهتر از نبودنشونه سعی می کنم زنده نگهشون دارم. ولی می خوام بقیه رو بکشم، سلولهای دلتنگی رو، سلولهایی که خواب می بینن رو، سلولهایی که نقش یادآوری قیافتو بر عهده دارن واونایی که نقششون یادآوری صداته، البته فکر کنم این یکی جدیدا مرده باشه چون دیشب که اومدی فقط تصویر داشتم صدات نبود!!
راستی صدات چطوری بود؟ فقط یادمه قشنگ بود بعضی وقتا مثه صدای تو کارتون ها می شد، بعضی وقتا هم برام اواز می خوند، البته اون آخراشو دوست نداشتم، بیخیال دیگه مهم نیست...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آه اگر دیروز برگردد
لحظه ای امروز من باشد
قلعه سنگین تنهایی
چار دیوارش زهم پاشد
همچنان که دارم پستتو میخوونم ، صدای اصلانی هم داره تو گوشم اینارو زمزمه میکنه . ترکیب عجیبیه واسه اینکه دلم یه طوری بشه ، احساساتم یه تکون اساسی بخوره . راستش خیلی وقت بود یه همچین حسی رو از خووندن چیزی نگرفته بودم .
عمیق بود، خیلی ...