مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

و حالا خوشحالم، خوشحال از اینکه خوشحالم...
فک می کنم همه آدما یه جورایی مجبورن به چیزی مثه خدا اعتقاد داشته باشن، نه حالا دقیقا مثه خدایی که تو کتاب بینش و دینی مون بهمون یاد دادن خدای مهربون وعادل و بخشنده نه، ولی یه چیزی یه کسی که سعی میکنه تعادل و برقرار کنه تو هر زمینه ای..مثلا اگه زیادی خوشبختی برات بدبختی بفرسته و اگه تنها باشی یا کسی تنهات گذاشته باشه برات یه فرشته بفرسته که ازت مراقبت کنه که بعد تو دوباره با این فرشته هه احساس خوشبختی کنی بعد دوباره برات بدبختی بفرسته و همین طوری ی می چرخه...واسه همینه که هی میخندی هی گریه میکنی هی می خندی هی گریه می کنی هی می خ.... ولی بعضی وقتا انگارخواب می مونه یا یادش میره کسی و برات بفرسته بعد اونوقت تو هی گریه می کنی هی گریه می کنی هی گریه می کنی هییییییییی...

هیچ نظری موجود نیست: