خرداد ۰۳، ۱۳۸۷

پسرک احمق

پسرک تنها بود
دوست داشت عاشق بشه اخه دیده بود شنیده بود خوشش میومد
همیشه آرزو داشت عاشق بشه بعد تو عشقش شکست بخوره مثلا دختره بزاره بره اخه فکر میکرد عشق به نرسیدنه، اینجوری خیلی قشنگتره
اگه برسی که دیگه عشقی نیست، غمی نیست
عشقه و غمش
کسی نبود که دوسش داشته باشه
گذشت و گذشت تا دخترک و دید
دخترک اما عاشق بود
عاشق پسرک
بهش گفت دوست دارم
ولی
پسرک جدی نگرفت
باور نمی کرد، باور نمی کرد وقتش شده که اونم عاشق بشه
راستش اصلا نمی دونست چه جوریه، نمی دونست چیا باید بگه و چه کارا باید بکنه
بلد نبود چجوری ناز می کشن و ناز می کنن

ولی وسوسه شده بود
تحملش تموم شده بود دوست داشت زودتر بدونه چه جوریه
دوست داشتن دخترک و باور کرد و شروع کرد به عاشق شدن
انقدر زیاد که باورش نمی شد
خیلی خوشحال بود از اینکه بالاخره تونسته یکیو دوست داشته باشه
از اینکه برا یکی دیگه زندگی می کنه
به امید یکی دیگه می خوابه و پا می شه
دیگه دوست نداشت که دخترک نباشه پیشش
دوست نداشت دوباره تنها بشه
زده بود زیره حرفش
میگفت کی گفته عشق به نرسیدنه، عشق به موندنه
به با هم بودنه
به بغل کردنه و به بوسیدنه
ولی
یه چیزیو نمی دونست
نمی دونست که همه اینا خیلی دیر اتفاق افتاده
نمی دونست که خیلی دیر عاشق شده
نمی دونست که دخترک دیگه اونو نمی خواد
نمی دونست که دخترک میخواد بره از پیشش

حالا دخترک رفته و پسرک تنها شده
تنها تنها تنها.
به هر حال درسته پسرک به دخترک نرسید ولی
حداقل به آرزویی که داشت رسید...

هیچ نظری موجود نیست: