کلآ حقیقت تلخیه، همیشه باور داشتم, ولی خوب خریت واسه ما آدماست دیگه که بعدآ بگن چه گهی خوردم، چه غلطی کردم و بیفتن به التماس کردن، حالا هی موزیک و هی سیگار و هی هیچی نخور، هی گلاب به روتون برو بالا بیار که چی؟... خنده داره بخدا. جالب اینجاست که آدم هم نمی شیم، دوباره همون کارا رو می کنیم، با آدمای دیگه هم تکرارش می کنیم. اصولا ما انگار اومدیم که همدیگرو اذیت کنیم. یه بار تو، یه بار اون. یه بار اون یکی دیگه، دوباره تو. به قول وودی آلن تو سکانس پایانی فیلم ''آنی هال'' که میگه:
بعدش خیلی دیرمون شده بود هردومون مجبور بودیم بریم ولی از اینکه باز دیدمش خیلی خوشحال شدم و فهمیدم اون چه آدم خوبیه و فقط آشنا بودن با اون چقد باعث سرگرمیه، و می دونین یاد اون جوک قدیمی افتادم، همون که یه یارو میره پیش روانپزشک و می گه:
- دکتر، برادر من دیوونه ست، اون فکر می کنه مرغه.
-بعدش دکتر می گه چرا نمی فرستیش تیمارستان.
-بعد مرده می گه می خواستم بفرستمش ولی تخم مرغاشو لازم دارم.
خب، گمونم این خیلی شبیه طرز فکر فعلی من راجع به روابط زن و مرده. می دونین این روابط کاملا غیر منطقیه، دیوونه وار و مسخرست. ولی گمونم هممون به این روابط ادامه می دیم، چون به تخم مرغاش احتیاج داریم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر