فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

قصیده آبی، خاكستری، سیاه -- حمید مصدق

...
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری ؟
- نه
از آن پاكتری .
تو بهاری ؟
- نه،
- بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
...
من به بی سامانی،
باد را می مانم .
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.
من به آراستگی خندیدم .
من ژولیده به آراستگی خندیدم .
- سنگ طفلی، اما،
خواب نوشین كبوترها را در لانه می آشفت .
قصه بی سر و سامانی من،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :
« چه تهی دستی، مَرد!
ابرباورمیكرد.
...
من در آیینه رخ خود دیدم
وبه تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم

هیچ نظری موجود نیست: