اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

روزها و شبهای من

چند روز نبود حالم خوب بود، ها!
حالا دوباره اومده تو روزام تو شبام تو لحظه لحظه فکرم ذهنم بدنم
باید بره شاید باید برگرده ولی اگه برنمی گرده باید بره
بالاخره که چی؟ تا کی؟ کی فکرشو می کرد؟
اگه نمیای برو همونجوری که اومدی
شاید باید میومد و میرفت تا زجرم بده، مثه اونی که اومد و من رفتم
همش همینه
کی می خواد تموم شه؟
می خوام قصه بگم....
الان نه! کار دارم...

هیچ نظری موجود نیست: